سفيد

مريم خجسته
erato_000@yahoo.com

صداي مرغان دريايي در امواج مي شكست و بعد ازآن برخورد امواج با ساحل و صداي كف.تا چند كيلومتري ساحل خانه اي ديده نمي شد جاي دنجي بود.نه از آدم ها خبري بود و نه از سروصداي روزانه يشان.حتي صداي رد شدن اتومبيل هم به سختي و به ندرت شنيده مي شد.ساحل تقريبا فاصله زيادي با شهر داشت و بكر و دست نخورده بود.ساعت دوازده ظهر بود و خورشيد سوزان در وسط آسمان به چشم مي خورد.
با صداي سنگين موتور ماشيني كه هر لحظه به ساحل نزديكترمي شد، مرغان با سر و صداي زياد و وحشت از كنار ساحل پر كشيدند. اتومبيل درست كنار ساحل نگه داشت.در ماشين به آرامي باز شد.مرد جواني از ماشين پياده شد.دستي به كت و شلوار اتو كشيده اش كشيد و نگاهي به خطهاي تيره روشن دريا انداخت.لرزه اي به اندامش افتاد از شنا كردن متنفر بود. با دقت بسيار و با ظرافت پاچه شلوارش را بالا زد. به آرامي شروع به قدم زدن در ساحل كرد.پاهايش به نرمي در شن هاي داغ فرو مي رفت .گرما و لذت در تمام وجودش مي پيچيد.بعد از جدايي از همسرش اين اولين باربود كه احساس امنيت و آرامش مي كرد.با هر قدمي كه برمي داشت سعي مي كرد معماي پيچيده زندگيش را از وقتي كه همه چيز به هم ريخت را حل كند.از روزي كه فهميد ديگر دوستش ندارد. از روزي كه فهميد به اجبار در خانه مي ماند،از روزي كه برگه احضاريه دادگاه به دستش رسيد،از روزي كه بر سر لجبازي پائين طلاق نامه را امضا كرد،از روزي كه تنها شد... .در افكار و خاطرات سياه و سفيدش گم شده بود كه با برخورد پايش با شي سختي به دنياي حال پرت شد.سرش را به طرف شي خم كرد و آن را برداشت.يك دفتر چه كه رويش حك شده بود"دفتر خاطرات"دفتر را با همان حركات آرامش روي زمين گذاشت. به حريم خصوصي ديگران احترام مي گذاشت.چند قدم كه از دفتر دور شد ايستاد،از بالاي شانه اش نگاهي به دفتر كرد و دوباره برگشت.انگار چيز عجيبي او را به خود مي كشيد. بر روي شن ها نشست.دفتر را باز كرد.از روي نشاني هاي دفتر حدس زد كه دفتر متعلق به يك مرد باشد كه حدود سي سال پيش زندگي مي كرده.ورق زد.در صفحه دوم دفتر نوشته شده بود"پايان را رخوتيست كه در آغاز نيست"بي توجه رد شد.باز هم ورق زد.دفتر سفيد بود.دوباره ورق زد.باز هم.همه صفحات سفيد بود.دفتر را بست ودوباره سرسري نگا هي به آن انداخت.اما حتي يك كلمه هم بر روي صفحات به چشم نمي خورد. اثر كثيفانگشتاني كه قبلا دفتر را ورق زده بوده بر پائين هر صفحه نقش بسته بود.دفتر را روي شنها گذاشت.نگاهي به جلد عجيب آن كرد و از كنار دفتر خاطرات سفيد گذشت و دوباره غرق درافكار خود شد و رفت.

در خانه نشسته بود و روزنامه را ورق مي زد.به صفحه حوادث علاقه زيادي داشت.با سرعت تمامي صفحات را ورق زد تا به صفحه حوادث رسيد.تيتر درشتي نظرش را جلب كرد"مرد جواني، پشت اتومبيل خود،به طرز عجيبي جان باخت"متن را با اشتياق خواند.چيز زيادي دستگيرش نشد جز اينكه مرد سي-سي وپنج ساله بوده و به صورت خيلي مشكوكي در جلوي خانه خود فوت شده. پزشكان قانوني هيچ گونه دليل علمي براي مرگ نمي بينند.مرد از نظر جسمي كاملا سالم بوده و احتمال داده اند كه مرد از كنار دريا برمي گشته چون در كف ماشين شن ريخته شده بود"براي خود نوشابه اي باز كرد.سرش را به پشتي مبل تكيه داد.قرار فردايش را تا جايي در ذهنش مرور كرد كه پلك هايش سنگين شد و بر روي هم افتاد.صبح هراسان از خواب پريد.لباسانش را سريع پوشيد در حاليكه داشت لقمه كج و كوله اش را گاز مي زد.به ساعتش نفرين فرستاد كه هميشه خراب است.سوار اتومبيلش شد .در اين شصت سال زندگي نشده بود يك بار دير سر قرار برود.قرار،يك قرار مالي بود.اگر اين معامله را به نفع خويش تمام مي كرد تا آخر عمر، هر چند كه زياد هم به پايانش نمانده بود، از كار بي نياز مي شد.چشمانش را ريز كزده بود و فكر مي كرد كه چطور با يك حقه كودكانه مي تواند معامله را ببرد كه ناگهان ماشين با صداي عجيبي شبيه غرش شير تكان خورد.مرد ماشين را كنار جاده نگه داشت.در كابوت را با وحشت و عصبانيت بالا زد.بعد از نگاهي با تعجب در كابوت را بست و به ماسين تكيه داد.موتمر ماشين سالم بود.باطري پرپر بود.جوش هم نياورده بود.اتصالي هم نكرده بود.دوباره سوار شد و استارت زد اما اين بارماشين به كل از كار افتاده بود.همانطور كه به ماشين و بختش نفرين مي فرستاد كنار جاده ايستاد تا بتواند تاكسي بگيرد.اما بعد از نيم ساعت حتي يك موتور قراضه هم از آنجا رد نشد. نا اميد و خسته كنار ماشين برگشت.از پشت درختان كنار ماشين،دريا و ساحل را ديد.به كنار ساحل رفت.قرار را كاملا فراموش كرده بود،شروع به جمع كردن گوشت ماهي كرد.در اتاقش يك كلكسيون گوشت ماهي داشت.در چشمانش خوشحالي از بدست آوردن گوشت ماهي مي درخشيد.آنها را در كيفش گذاشت.شن ها را كنار مي زد و بهترين ها را انتخاب مي كرد.اما اين باربه جاي گوشت ماهي، دفتري در دستش آمد.دفتر خاطرات بود.با كنجكاوي دفتر را باز كرد.سر حال آمد.خوشحال بود كه مي تواند از زندگي كسي سر در بياورد.صفحات را ورق زد.سفيد بودند جز صفحه اول و دوم كه در آن مشخصات و يك بيت شعر بود.دفتر را پرت كرد و زير لب لعنتي فرستاد.در كنار ساحل طاق باز خوابيد.غروب شده بود.ناگهان با خرناسي از خواب پريد.خواب آلود به سمت ماشينش رفت.بار ديگر استارت زد.ماشين روشن شد و او به خانه برگشت.

در اتاقش مشغول بازي بود.مكعبات را روي هم مي چيد تا برج بسازد.بعد آنها را با يك فوت خراب مي كرد.صداي پرهيجان مادر از آشپزخانه به گوش مي رسيد كه تند تند براي پدر جريان مرگ يك پيرمرد را تعريف مي كردكه مثل همان جوان پشت ماشين خود و بي هيچ دليلي فوت كرده بود.انقدر تند حرف مي زد كه بعضي از لغات را مي جويد.آخرين جمله اي كه پسربچه از سخنان نا مفهوم مادرش شنيد نشان دهنده اين بود كه پير مرد هم از دريا بر مي گشته... .كودك ناحودآگاه براي مرگ آن دو نفر قطره اشكي ريخت و با تمام كوچكيش دلش گرفت كه مردم چقدر بي رحمانه و ساده مي ميرند و دوباره شروع به مكعب سازي كرد.مادرش در را با شتاب باز كرد.در حاليكه همانطور با هيجان حرف مي زد گفت كه آماده شود مي خواهند به دريا بروند.هر سه نفر در كنار دريا بودند.مادر و پدرش با احتياط از زير نوارهاي زردرنگي كه دور تا دور ساحل كشيده بودند رد شدند و به جستجوي سر نخي گشتند تا كمي از كنجكاوي خود بكاهند.پسر بچه بي علاقه به گوشت ماهي هاو شن ها خود را روي زمين انداخت.جسمي در پشتش فرو رفت.آن را از زيرش بيرون كشيد.يك دفتر بود. دفتر را برداشت.دفتر خاطرات.به آرامي بازش كرد.صفحات سفيد بودند.تمامي صفحات را ورق زد.همه را.يكي يكي.اما در هيچكدام حتي حرفي نوشته نشده بود.تمامي صفحات قطور را به هم زد تا به صفحه آخر رسيد.در صقحه آخر جمله اي نوشته شده بود.روي دفتر خم شد.جمله را خواند.دفتر را بست و با چشمان گشادشده اش پيش پدر و مادرش بر گشت.همه به خانه بر گشتند.چند بار خواست جمله اي را كه خوانده را برايشان تعريف كند اما هيچي نگفت.نيمه شب،آهسته بلند شد نگاهي به آسمان انداخت و با كسي كه مادرش مي گفت هميشه آن بالاست و هيچ وقت تنهايش نمي گذارد صحبت كرد،از او خواست كه بعد از رفتنش مادر و پدرش زياد غصه نخورند و پير نشوند.از او خواست كه اگر در هشت سال زندگيش آنها را اذيت كرده به دل نگيرد.از او خواست كه اورا به خاطر اينكه سر عروسك دختر همسايه را كنده ببحشد و ... .قلمي برداشت.جمله اي كه خوانده بود را بر برگه اي نوشت.سرش را بر متكايش گذاشت .در حاليكه جمله را براي خودش تكرار مي كرد به خواب رفت.خوابي هميشگي.
"امروز آخرين روز زندگي شما خواهد بود."
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30993< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي